از پارسال که کمی دانش ام رو در زمینه برنامه نویسی تقویت کردم هرزگاهی ایده هایی هرچند کوچیک به ذهنم میرسیده و معمولا اونها رو روی یه تیکه کاغذ که کنار مانیتور افتاده بود مینوشتم ...


گذشت و گذشت و این برگه کاغذ تقریبا پر شده بود و وقتی به ایده هام نگاه میکردم از بعضی هاشون خنده ام میگرفت ...


گاهی اوقات بعضی ها شون رو با خونواده و دوستان در میون میذاشتم و بیشتر با نظرات منفی اونها مواجه میشدم  و باعث میشد که کلا بیخیال ایده بشم ...


گذشت و یه چند ماهی بعد یکی از ایده هامو دیدم که اجرا شده بود و استقبال خیلی خوبی هم ازش شده بود ... و من مشتاق شدم و اون کاغذ رو از بین یه عالم وسیله پیداش کردم و تک تک ایده هایی که نوشته بودم رو مرور کردم و دیدم تقریبا 80 درصد شون اجرا شده و حدود نصف اونها هم موفق بودن . . .


اینجا بود که حسرت خوردن شروع شد و با خودم میگفتم من که خیلی زودتر از اینا بهش فکر میکردم ولی یه حرفی رو یکی بهم زد و منم هیچ وقت یادم نمیره و اونم این بود که :  

"تو به اونها فکر میکردی اونها هم فکر میکردن ولی فرقش اینه که اونا انجامش دادن!"



از اون روز به بعد کوچکترین چیزی که به ذهنم میرسه رو سعی میکنم پرورش بدم و حتما بیان کنم ...


و همیشه این نکته رو یادم هست که هرچی بود هرچند کوچیک هرچند دست نیافتنی حداقل ارزش بیان کردن و فکر کردن رو داره ...




پ . ن : تقریبا این اولین نوشته وبلاگی ام هستش و بابت نگارش ضعیفش پوزش !!